جواني شوخ، شيرين سخن و چالاك در جمع دوستانه ما حضور داشت كه با شوخ زبانيهايش مجلس ما را شيرين كرده بود. گويي در دلش هيچ غمي وجود نداشت و لبش هميشه به خنده آراسته بود. روزگاري گذشت و ما از حال
هم خبر نداشتيم تا اينكه برحسب اتفاق در بازار ديدمش و فهميدم ازدواج كرده و فرزنداني دارد. ديگر گل خنده پژمرده بود و نشاطش خفته بود.از احوالش پرسيدم، گفت: زماني كه خدا به ما لطف كرد و بچهاي به ما عطا كرد
ديگر نتوانستم بچگي كنم و بچه باشم
وقتي كه پير شدي از كودكي دست بردار و بازي و شيطنت را به نوجوانان
بسپار و زمان پيري دنبال نوجواني نباش چرا كه آبي رفته كه ديگر به جوي بر نميگردد
1 comment:
اي نفس آگاه در لحظه چنان زندگي كن شايد لحظه ديگر نباشد و چنان مواظب رفتارت باش شايد فرصت پاك كردن اشتباهات نباشد
Post a Comment