Monday, September 24, 2007

تاگور

نزد تو آمده ام تا لمس کنم تو را
قبل از آنکه روزم شروع شود
بگذار چشمانت دمی بر چشمان من
بیاسایند
بگذار که دلگرمی رفاقت تو را
با خود بر سر کاربرم
ای دوست من
ذهن مرا از موسیقی خود سرشار کن
تا بماند با من در گذر از
صحرای سر و صداها
بگذار که آفتاب عشق تو بر قلل
افکار من بوسه زند و بماند
در درۀ زندگی من
آن جا که محصول به عمل می آید

6 comments:

Anonymous said...

هميشه با كسي دوست شو كه قلب بزرگي دارد، تا براي جا شدن در قلبش ناچار نباشي خودت را كوچك كني.

Anonymous said...

با عشق تو آموختم كه مي توان زندگي با ايثارو فداكاري زيست .با گرمي محبتت آموختم كه مي شود دنيا را با حرارت و شوق زيست .و با كشش نگاهت ديدم كه مي شود دنيا را با جذبه و شور زيست .اي همه پاكي

Anonymous said...

سلام. سفرتون به خير .
چه عكس پاك و زيبايي . لذت بردم. خالي شدم

Anonymous said...

این وصف حال من است که روزی چند بار به خانه پدر میایم

Anonymous said...

درود بر شما دوست همربانم ممنونم که به کلبه درویشی من سر زدی
وبلاگ شما و نوشته های اون هم خیلی زیبا و دلنشین هستند دوست خوبم.
بدرود تا فرصتی دیگر

Anonymous said...

درود بر شما دوست مهربانم
ممنونم از حضور سبزت در کلبه درویشیم
شما هم وبلاگ زیبا و نوشته های
دلنشینی داری