Thursday, October 4, 2007

فریدون مشیری

چه غم كه در دل اين برج‌های سيمانی
ز باغ و باغچه دورم، در اين اتاق صبور
همين درخت پر از برگ سبز تازه و نغز
كه قاب پنجره‌ام را تمام پوشانده است
به چشم من باغی است
وگر هزار درخت
بر آن بيفزايند
جمال پنجره من نمی ‌كند تغيير
كه بسته راز تسلای من به صحبت پير
-« چو قسمت ازلی بی حضور ما كردند
گر اندكی نه به وفق رضاست خرده مگير»

5 comments:

Anonymous said...

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها
سرشار می کند ...
یک پنجره برای من کافیست.

یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت...

حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .
فروغ فرخزاد

Anonymous said...

براي هر غزلي يك ندا كافي است براي هر ندايي يك نگاه كافي است وبراي هر نگاه قلبي گرم ودستي با محبت نياز است كه از ميان آن يك پنجره آواز عشق بخواند

Anonymous said...

روي سكوي كنار پنجره
همه شب جاي منه
چند ورق كاغذ و يك دونه قلم
هميشه يار منه

Anonymous said...

در قاب پنجره اتاق من هیچ درختی نیست
اما هرروز وقتی به "خانه پدر"سر می زنم دلم به اندازه همه باغهای دنیا باز می شود
من تغییر فصلها را از پنجره خانه پدر در می یابم
من شکوفه دادن درختها را در خانه پدر می بینم ودلم شکوفا می شود
چرا باید خرده بگیرم وقتی هرروز چشمم به چهره دوست داشتنی مادری می افتدکه در باغ زندگیش گلهای زیبائی پرورش داده است
شاد و سربلند باشید فرزندان مهر مهری جان

Anonymous said...

پسرم مطرب عزيز منهم به شوق ديدار شما هر روزدرب خانه پدر رامي گشايم كه دست هاي مهربان شما را بفشارم وصورت با محبتتان را ببوسم .شاد و سربلند باشيد