تو ای رویاتو ای پندار زیبا که زمزمه وار در گوشم بر روی اندیشه ام سخن می گویی کاش افسانه های توقصه های توهمچون کشتی امیدفنا ناپذیر بود....قدم با قدم همراه،می رفتیم در کوچه های آشنابا گام هایمان خود را در جزیره های پُر زخاطرات شیرین می یافتیم و آسمان همچو چتری برروی افق های امید می تابید.قدم با قدم همراه می رفتیم در کوچه های آشناو خود را در آینه ای می دیدیم که سالیان دور با گام هایمان آشنا بودبر دو راهی کوچه ای می رفتیم وسایه ای همراهیمان می کردبر دو راهی کوچه ای می رفتیم و سایه ای همراه گام هایمان بود
عکسی که در ابتدای وبلاگ ما میبینید مادر مهربانمان است . اولين معلم عشق ، محبت بی چشمداشت و فداکاری ، شور و نشاطش به ما اميد ميدهد و برق چشمانش توان بودنمان را زياد ميکند . همه خانواده و دوستان زير سايه پر مهر ايشان که در سن هشتاد وپنج سالگی هستند ،
از اين لطف خدا بهره ميگيريم
این شاخه گل از طرف دوست خوبمان «آقای مرتضی وثوق» به خانه پدر رسیده
در زمستاني يخي " خسته و افسرده عابري گمگشته " دل به يغما برده ناگه از برزن عشق " خانه اي پيدا شد خانه از آن پدر " خاطرش احيا شد سردر خانه زني " چهره اش مملو مهر مرد عابر مدهوش " ناظر ماه و سپهر گرمي فروردين " ياد دوران امير و پورياي دلبرلذت عابر بود " شعر آذين كمال تا مه شهريور
No comments:
Post a Comment