Wednesday, November 14, 2007

یاد تو


پای پیاده می رود قافله ی نگاه من
تا برسد به چشم تو ای مه شامگاه من

هزار حرف گفتنی دارم و دم نمی زنم
کاش خودت بخوانی از پنجره ی نگاه من

وقت سفر عزیز من ساز به دست من نده
اسیر مویه می شود مخالف سه گاه من

اگر چه رفته ای ولی قصه ی عشق ماندنی است
یاد تو مانده تا ابد در دل بی گناه من

6 comments:

Anonymous said...

يادش گرامي باد و صبحتان بخير

Anonymous said...

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
بانوی بزرگوار با سلام
ریتم و وزن شعر انتخابیتان ناخودآگاه مرا بیاد این شعر حافظ انداخت و چه قوب که دهان آدمی در همین ابتدای صبح به کلام نیک جناب حافظ و شاعران بزرگ دیگر معطر شود.
سپاسگذار از حسن انتخابتان
پایدار و سرافراز باشید
یا حق

Anonymous said...

شعر ها عجیب دل آدم را بیاد جوانیهاش میاندازد

Anonymous said...

يارب نگاه كس به كس آشنا مكن
گر مي كني كرم كن و از هم جدا مكن

Anonymous said...

سلام
این شعر زمزمه تنهایی من است
در لحظاتی که احساس غریبی در این خاکدان می کنم و روحم ضجه هایش را بر در و دیوار بدنم می کشد

Anonymous said...

سلام
اول صبحي گيج شدم با خواندن اين شعر
درود بر انتخابت
نقش چشم ودلم ميكنم